گنجور

 
سلیم تهرانی

آیینه را چو نوبت دیدار می‌رسد

فصل بهار سبزهٔ زنگار می‌رسد

از بس که گل به باغ ز مستی شکفته است

آواز خنده بر سر بازار می‌رسد

شوریدهٔ ترا گل آشفتگی کجا

تا سر سلامت به دستار می‌رسد؟

غافل مشو که سیل چو انداز فتنه کرد

آسیب او به صورت دیوار می‌رسد

آن بلبلم که ناله‌ای از دل چو برکشم

خونم چو کبک تا سر منقار می‌رسد

بنشین سلیم بر در دیر مغان که آب

آسوده می‌شود چو به گلزار می‌رسد