گنجور

 
صائب تبریزی

دل می‌تپد مگر خبر یار می‌رسد

جان در تردد است که دلدار می‌رسد

از چشم‌خانهٔ رخت برون می‌برد غبار

گویا که بوی پیرهن یار می‌رسد

ای باغبان ز باغ برون رو که وصل گل

یک روز هم به مرغ گرفتار می‌رسد

چون درد من رسد به دوا کز هجوم شوق

دل می‌رود ز دست چو دلدار می‌رسد

با خاکسار خویش چنین سرگردان مباش

از آفتاب فیض به دیوار می‌رسد

شب‌زنده‌دار باش که شبنم به آفتاب

از آبروی دیده بیدار می‌رسد

رزق آنچنان خوش است که شیرین فتد به دست

زهرست روزیی که به یکبار می‌رسد

جانی که می‌برد دل ما از قساوت است

اینجا به داد آینه زنگار می‌رسد

از کار من گره نگشوده است هیچ کس

گاهی به داد آبله‌ام خار می‌رسد

مستان ز فیل مست محابا نمی‌کنند

زور فلک به مردم هشیار می‌رسد

خواهد رسید رتبه صائب به مولوی

گر مولوی به رتبه عطار می‌رسد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

چشمم همی‌پرد مگر آن یار می‌رسد

دل می‌جهد نشانه که دلدار می‌رسد

این هدهد از سپاه سلیمان همی‌پرد

وین بلبل از نواحی گلزار می‌رسد

جامی بخر به جانی ور زانک مفلسی

[...]

ناصر بخارایی

عید خجسته از حرم یار می‌رسد

بوئی ز دل به خانهٔ دلدار می‌رسد

برگی‌ست ماحضر که به دولت‌سرای شاه

حق‌القدوم از پی زوار می‌رسد

لیکن بدان دلیل که عام است لطف او

[...]

سلیم تهرانی

آیینه را چو نوبت دیدار می‌رسد

فصل بهار سبزهٔ زنگار می‌رسد

از بس که گل به باغ ز مستی شکفته است

آواز خنده بر سر بازار می‌رسد

شوریدهٔ ترا گل آشفتگی کجا

[...]

حزین لاهیجی

نبود عجب که دیده به دیدار می‌رسد

فیض چمن، به رخنه دیوار می‌رسد

گردد قبول عذر گریبان پاره‌ام

دستم اگر به دامن دلدار می‌رسد

عیبم مکن که حوصله‌سوز است مستیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه