گنجور

 
ناصر بخارایی

عید خجسته از حرم یار می‌رسد

بوئی ز دل به خانهٔ دلدار می‌رسد

برگی‌ست ماحضر که به دولت‌سرای شاه

حق‌القدوم از پی زوار می‌رسد

لیکن بدان دلیل که عام است لطف او

زانجا به چار گوشهٔ اقطار می‌رسد

رنجور راه بادیه را مرهم مراد

بر پای خسته و دل افگار می‌رسد

مهمانی خداست که آزاد و بنده را

دربار عام خلعت بسیار می‌رسد

می‌دان غنیمتش چو ندانی که در حضور

این غایب رسیده دگر بار می‌رسد

از اتصال کعبه و غوغای قافله

پیغام حشر و وعدهٔ دیدار می‌رسد

عید است عاشقان همه قریان ز جان کنید

دریای خون ز روی زمین بر روان کنید

روشن رهی که قبله بود انتهای او

آزاد بنده‌ای که شود کعبه جای او

از زمزم آب خورده و چون آب در مقام

آسوده و حریم حرم متکای او

محراب چار رکن که دارالامان اوست

عرش مجید رشک برد از صفای او

آئینه‌ای که قبلهٔ روی خلایق است

خالق نموده روی خود اندر لقای او

حاجی خدای را بتواند به کعبه دید

در راه اگر خدای بود رهنمای او

آن کز سر نیاز در این راه پای نهاد

تاج سر ملایکه شد خاک پای او

امسال اگر امیر نشد محرم حرم

کروبیان طواف کنند از برای او

آن مرتضای اعظم و مختار روزگار

کز رأی اوست روشنی کار روزگار

او عین عالم است که چون عین بر سر است

چشم جهانیان به جمالش منور است

عادل ابوالمعالی عالی که آسمان

با خاک راه در قدم او برابر است

با شوکت سکندر و اقبال یوسفی

با دانش پیمبر و مردیِ حیدر است

آلوده نیست دامنش از خون به صبح و شام

چون چرخ از آنکه پاکدل و پاک گوهر است

کمتر اسیر بند کمند وی اژدهاست

کمتر شکار نوک خندگش غضنفر است

ای سروری که از نظر و بخشش فلک

امروز هر مراد که خواهی میسر است

شمعی‌ست مجلس تو که اندر هوای او

پروانه‌وار مرغ خرد سوخته پر است

ای عید ما ز دیدن روی مبارکت

نوروز واشکفته ز خوی مبارکت

شاها سعادت دو جهان در پناه توست

بخت از ملازمان در بارگاه توست

مه را قبای حسن از آن چاک می‌شود

کو در حجاب مانده ز طرف کلاه توست

رنگی که هست بر رخ آئینهٔ فلک

عکس سواد پرچم و گرد سپاه توست

بی آب روی چرخ چو چاهی است سرنگون

آنجا که حد و مرتبهٔ آب و جاه توست

بدخواه اگر ز مهر تو در تاب شد چه باک

اقبال همچو فتح و ظفر نیکخواه توست

گر دعوی کمال کند حسن خُلق تو

طبع کریم و همت عالی گواه توست

گردون به گوش مرکب تو می‌کند خطاب

کین کهکشان وسنبله در وجه کاه توست

ای عکس نعل اسب تو بر آسمان هلال

ز آنروی افتخار کند در جهان هلال

دولت تو را مزید و جهان بر مراد باد

جان حسود به رغم و طبع تو شاد باد

هر بستگی که با تو کند ششدر جهان

از نقش کعبتین سعادت گشاد باد

در راستی چو نرد به پایان رسانده‌ای

اکنون حساب عمر تو هر دم زیاد باد

جزم تو در ثبات نگهبان خاک شد

عزم تو در شتاب عنان گیر باد باد

تو حاکمی و عدل و سخاوت از آن توست

کار تو بذل کردن و شغل تو داد باد

تو پادشاه مطلقی و هر کجا روی

فرمان ز تو، ز خلق جهان انقیاد باد

هر جا ادا کنند مدیح تو راویان

از نظم پاک ناصر و بزم تو باد

جاوید باد عمر تو ای شهسوار ملک

تا از مدار عمر تو باشد مدار ملک