گنجور

 
حزین لاهیجی

نبود عجب که دیده به دیدار می‌رسد

فیض چمن، به رخنه دیوار می‌رسد

گردد قبول عذر گریبان پاره‌ام

دستم اگر به دامن دلدار می‌رسد

عیبم مکن که حوصله‌سوز است مستیم

پیمانهٔ نگاه تو، سرشار می‌رسد

آزادگی گزین که ازین دشت پرفریب

گر می‌رسد به جای، سبکبار می‌رسد

دلتنگی از فغان من ای غنچه‌لب چرا؟

یک ناله هم به مرغ گرفتار می‌رسد

دارد امیدوار مرا بخت سبز خویش

آخر به وصل آینه، زنگار می‌رسد

هرگز ندیده است ز دشمن کسی، حزین

آن‌ها که بر من از ستم یار می‌رسد