گنجور

 
سلیم تهرانی

چو گل به آب روان شد، چو می به تاب آمد

چو اشک رفت ز چشم من و چو خواب آمد

چه احتیاج به قاصد نیازمند ترا

که از صریر قلم، نامه را جواب آمد

خیال می کنی از بس فریب و پرکاری

هزار بار به دنیا چو آفتاب آمد

ز بس که خورده دل من فریب تشنه لبی

ز موج شعله به گوشم صدای آب آمد

سلیم می برم امشب به پای خم شمعی

که پیر دیر، شب رفته ام به خواب آمد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode