گنجور

 
سلیم تهرانی

در سر کوی تو جمعند پریشانی چند

بند بر بند قبا بافته عریانی چند

دل دیوانه ی ما زلف ترا در کار است

باید این سلسله را سلسله جنبانی چند

کشتی ما نه چنان هم به کنار آمده است

که توان قطع نظر کرد ز طوفانی چند

از دکانی که گشوده ست جنون، می پرسد

گل چو خمیازه کشان چاک گریبانی چند

خوش نگردد دلم از گریه، که خرم نکند

خرمن سوخته را قطره ی بارانی چند

یک نگین وار زمین است و هزاران جمشید

مانده از این ده ویران شده دهقانی چند

شده مرهم طلب ای همنفسان زخم سلیم

نیست گر معدن الماس، نمکدانی چند