گنجور

 
سلیم تهرانی

جرعه ای تا می خورد، خون در ایاغم می کند

تا دماغی می رساند، بی دماغم می کند

بس که چون دیوانگان آشفته می بیند مرا

باغبان با چوب گل بیرون ز باغم می کند

قسمت من نیست هرگز مهربانی از کسی

چون صبا، پروانه خصمی با چراغم می کند

بی تو هرگه می روم سوی چمن، در پای سرو

آب از خود رفتنی دارد که داغم می کند

بلبلم، اما سلیم از بی وفایی های گل

اشک خونین در چمن همچشم زاغم می کند