گنجور

 
سلیم تهرانی

گل ز رخسار تو رنگ و بو به دامن می کشد

لاله از شوق تو همچون شمع گردن می کشد

هرچه با دل کرده بودم، یافتم از عشق تو

انتقام سنگ را آتش ز آهن می کشد

در شکست خویش با این عاجزی دستم قوی ست

شیشه ی من سنگ از مشت فلاخن می کشد

خامه ی نقاش را ماند چراغ کلبه ام

کز نشان دود بر دیوار، سوسن می کشد

با حوادث بس که عادت کرده ام در خانه ام

انتظار سیل دایم چشم روزن می کشد

اهل حکمت، چاره ی فاسد به افسد می کنند

از کف پا خار بیرون نوک سوزن می کشد

رفتنم را غیر گر مانع شود از مهر نیست

از محبت کی کسی را خار دامن می کشد

زاهدان را می دهد جامی که هوش از سر برد

از کدوی خشک، پیر دیر روغن می کشد

در پی آزار پاکان است از بس روزگار

جوهری چون رشته گوهر را به سوزن می کشد

هرکه جامی خورد، من دارم خمارش را سلیم

انتقام دیگران را چرخ از من می کشد