گنجور

 
سلیم تهرانی

آنکه چون گل غیر جام لعل دورانش نداد

آب را جز در سفال آخر چو ریحانش نداد

هیچ کس چون موج، خندان سیر این دریا نکرد

کاین محیط از فتنه آخر سر به طوفانش نداد

سوختم بر حال آن دیوانه کز شور جنون

رفت بر صحرا، جهان ره در بیابانش نداد

عیش این گلشن مپرس از گل، که تعجیل خزان

فرصت یک آب خوردن در گلستانش نداد

غنچه ی ما تربیت از باغبان کم دیده است

جز در آتش آب هرگز همچو پیکانش نداد

کار ما بر مدعا زین سفله کی گردد سلیم؟

داشت هر کس آبرویی، این جهان نانش نداد