گنجور

 
اسیر شهرستانی

بسکه دامان حجاب از الفت من می کشد

گر شود گلشن ز خونم رنگ دامن می کشد

نا امیدی حاصل کشت امید ما بس است

زود کار دانه عاشق به خرمن می کشد

زشت را خجلت گذاری بهتر از آیینه نیست

سینه صافی انتقام ما ز دشمن می کشد

پاس رازت لازم است از بزم بیرون می روم

مستم و پایان خاموشی به گفتن می کشد

گرچه از رازش دل یک قطره بی آشوب نیست

محرم او همچو موج از خویش دامن می کشد

خوی حسن از عشق می داند گناه خود اسیر

انتقام فتنه بیباکی از من می کشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode