گنجور

 
جویای تبریزی

بیشتر سرگشتگی زین چرخ پرفن می‌کشد

هرکه چون گرداب پای خود به دامن می‌کشد

در تمنای تماشای تو چشم داغ دل

از شکاف سینه همچون شمع گردن می‌کشد

سرفرازان جهان را از رعونت چاره نیست

کوه ازین راه است اگر بر خاک دامن می‌کشد

چشم مستش تا کند سودامزاجان را علاج

از نگاه گرم از بادام روغن می‌کشد

پیش پیشم آن پریشان مو چو آید در خرام

تارتار کاکل او را دل من می‌کشد

بگذرد در خنده ایام بهار عمر او

هرکه رخت عیش را چون گل به گلشن می‌کشد

حب دنیا اندکی بیش است بر اهل کمال

سرزنش‌ها عیسی از بالای سوزن می‌کشد

چشم مستش را نگر جویا که با تار نگاه

از برم دل را به صد زنجیر آهن می‌کشد