گنجور

 
سلیم تهرانی

شیخ است و خودآرایی بسیار و دگر هیچ

چون صبح، همین شانه و دستار و دگر هیچ

رهزن به تو تعلیم دهد شیوه ی تجرید

در دست همین رشته نگه دار و دگر هیچ

یوسف نه متاعی ست که او را بگذارند

ما را برسان بر سر بازار و دگر هیچ

در عشق شد افسانه ی منصور فراموش

غوغا به سر ماست درین دار و دگر هیچ

انصاف مگو راهزن عشق ندارد

هر چیز که داری همه بسپار و دگر هیچ

فکر سر و جان است همه راهروان را

پایی تو ازین بادیه بردار و دگر هیچ

در مذهب ما طاعت شب ها نه نماز است

کافی ست همین دیده ی بیدار و دگر هیچ

معشوق چو مست است نصیحت نپذیرد

در نامه نوشتیم که هشیار و دگر هیچ

در باغ سلیم آنچه ز تاراج خزان ماند

خاری ست همین بر سر دیوار و دگر هیچ