گنجور

 
سلیم تهرانی

گلی به رنگ رخش گلستان ندارد هیچ

بهار گلشن حسنش خزان ندارد هیچ

چه دست بر کمرش بردن و چه خمیازه

که چون میان دو مصرع، میان ندارد هیچ

کسی که رفته چو نور نظر مرا از چشم

نشانش از که بجویم، نشان ندارد هیچ

نتیجه ای که دهد راستی، تهیدستی ست

الف همیشه برای همان ندارد هیچ

بریز خون سلیم و برو فراغت کن

کسی به همچو تویی این گمان ندارد هیچ