گنجور

 
سلیم تهرانی

دارم هوس رخصت آهی و دگر هیچ

چون صورت چین از تو نگاهی و دگر هیچ

در کشتنم از بس که طلبکار بهانه ست

کافی ست همین نام گناهی و دگر هیچ

صد ره به دل خویش چو ویرانه گشودیم

خواهیم درآیی تو ز راهی و دگر هیچ

ای خضر، کسی از تو ره چشمه نخواهد

ما را برسان بر سر چاهی و دگر هیچ

از حاصل دنیاست قلندرصفتان را

چون شمع، همین ... رو کلاهی و دگر هیچ

گتیم سلیم این همه در هند و ز عصیان

داریم همین روی سیاهی و دگر هیچ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode