گنجور

 
سلیم تهرانی

نشان هستی من چون حباب پیرهن است

ز ضعف، بند قبای من آستین من است

مکن ز سایه ی دیوار خویش ما را دور

که آشیانه ی ما چشم زخم این چمن است

دلم به سینه ز آسیب نفس ایمن نیست

که گرگ یوسف ما را درون پیرهن است

چگونه در صف مردان عشق پای نهی

که جان عزیز ترا چون چراغ بیوه زن است

همیشه چشم بدی در قفای خود داریم

غبار قافله ی ما ز خاک راهزن است

چو نیست نغمه ی سازی، شراب نتوان خورد

که نان خشک به از آب خشک حرف من است

چه گنج ها که نثار سخن شهان کردند

اگر زمانه دگر شد، سخن همان سخن است

سلیم، ذوق خموشی مرا ز کار انداخت

دلم ز قطع نفس همچو دلو بی رسن است