گنجور

 
سلیم تهرانی

آن قدر سوزی که خواهد شعله با آه من است

هر زر داغی که دارد عشق، تنخواه من است

در جگر آبم نمانده، گریه را سامان کجاست

آستینم تر ز ننگ دست کوتاه من است

نرگسی بر رهگذار خویش دیدم، سوختم

نوغزال من همانا چشم بر راه من است

نیست آزادی نصیب من، که هرجا می روم

بند و زنجیرم چو فیل مست همراه من است

بس که اخوانند چون یوسف به من نامهربان

گرگ همچون پاسبانان بر سر چاه من است

احتیاجم نیست بر شاهان عالم چون سلیم

در جهان هرجا که درویشی بود، شاه من است