گنجور

 
سلیم تهرانی

شکوه ی احباب را نتوان به خود مشکل گرفت

تا زبان باشد، نمی باید سخن در دل گرفت

بیخودی در وصل از من انتقام خود کشید

داد دل از کشتی ما موج در ساحل گرفت

عشق از قید گرانجانی مرا آزاد کرد

همچو برق از جا جهد، آتش چو در کاهل گرفت

زان بود در حشر از اجر شهادت بی نصیب

کز تپیدن خونبهای خویش را بسمل گرفت

در سراغ کوی او از کعبه خواهم همتی

از برای راه باید توشه در منزل گرفت

دل کجا ماند، سراپای مرا چون عشق سوخت

حال پروانه مپرس آتش چو در محفل گرفت

هستی ما کی حریف عشق می گردد سلیم

پیش راه سیل را نتوان به مشتی گل گرفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode