گنجور

 
سلیم تهرانی

واقف کسی ز شیوه ی آن کج کلاه نیست

چون صورت فرنگ، نگاهش نگاه نیست

دل ها ز راز یکدگر آگاه نیستند

آیینه را به خانه ی آیینه راه نیست

دایم چو آفتاب سفید است روی من

چشمی مرا به سرمه ی مردم سیاه نیست

بی برگی جهان همه معلوم من شده ست

گل چون طلب کنم که به باغش گیاه نیست

غافل مشو که مردم درویش را سلیم

در خرقه هست پشمی، اگر در کلاه نیست