گنجور

 
سلیم تهرانی

شد عمرها و شورش عشقم ز سر نرفت

بوی گل جنون ز دماغم به در نرفت

هر کس به راه شوق تو چون شعله گرم خاست

همچون شرار، یک دو قدم بیشتر نرفت

گفتم ز ضعف عشق تو دستی به سر زنم

چندان که سعی بیش نمودم به سر نرفت

آن مرغ عاجزم که مرا در تمام عمر

چون زلف او شکستگی از بال و پر نرفت

از بس به حرص دامن دنیا گرفته ای

چون غنچه رفت مشت تو برباد و زر نرفت

راه عدم چو عاقبت کار رفتنی ست

آسوده آن کسی که ز پشت پدر نرفت

رونق ز کعبه بس که خرابات برده است

یک بار هر که رفت در آنجا، دگر نرفت

بر من سلیم آنچه ز عشق بتان گذشت

بر شمع انجمن ز نسیم سحر نرفت