گنجور

 
سلیم تهرانی

گرمی گریه به سودای تو دامانم سوخت

همچو صبح از اثر داغ، گریبانم سوخت

هیچ جایی اثری نیست ز خاکستر من

آتش عشق تو از بس که پریشانم سوخت

کیست این شعله ی بی باک ندانم، کآمد

آنچنان در نظرم گرم که مژگانم سوخت

از سموم چمن عشق چو شاخ سنبل

استخوان ها همه در پیکر عریانم سوخت

کم ز پروانه نیم، لیک ندیدم هرگز

آن قدر گرمی ازان شمع که بتوانم سوخت

قاتلم را نشناسند درین بزم، که عشق

همچو پروانه به شب های چراغانم سوخت

سبزه ی دامن جویم، ولی از شوق سلیم

حسرت تشنگی ریگ بیابانم سوخت

 
 
 
حزین لاهیجی

آمد آن شمع شبی بر سر و، سامانم سوخت

جستم از جای چنان گرم، که دامانم سوخت

غنچهای غارت ایام به گلشن نگذاشت

غم تنهایی مرغان گلستانم سوخت

مدتی شد که ز دشت آبله پایی نگذشت

[...]

غالب دهلوی

آن که بی پرده به صد داغ نمایانم سوخت

دیده پوشید و گمان کرد که پنهانم سوخت

نه بدر جسته شرار و نه بجا مانده رماد

سوختم لیک ندانم به چه عنوانم سوخت

سینه از اشک جدا، دیده جدا می سوزد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه