گنجور

 
سلیم تهرانی

گرمی گریه به سودای تو دامانم سوخت

همچو صبح از اثر داغ، گریبانم سوخت

هیچ جایی اثری نیست ز خاکستر من

آتش عشق تو از بس که پریشانم سوخت

کیست این شعله ی بی باک ندانم، کآمد

آنچنان در نظرم گرم که مژگانم سوخت

از سموم چمن عشق چو شاخ سنبل

استخوان ها همه در پیکر عریانم سوخت

کم ز پروانه نیم، لیک ندیدم هرگز

آن قدر گرمی ازان شمع که بتوانم سوخت

قاتلم را نشناسند درین بزم، که عشق

همچو پروانه به شب های چراغانم سوخت

سبزه ی دامن جویم، ولی از شوق سلیم

حسرت تشنگی ریگ بیابانم سوخت