گنجور

 
سلیم تهرانی

سینه ریشان ترا تیغ شهادت مرهم است

بر گل زخم شهیدان تو طوفان شبنم است

دل درون سینه ی من کعبه ی ویرانه ای ست

آستینم از سرشک دیده چاه زمزم است

در کمین صد چشم از هر چشم دارد آسمان

زین مشو ایمن که چون بادام چشمت برهم است

نوحه ی سرو و صنوبر در چمن بیهوده نیست

یعنی این باغ ملال انگیز، جای ماتم است

از دم شمشیر او ای خضر مگذر زینهار

نیست چندان اعتباری عمر را، دم این دم است

گر جهان را کس به ما بخشد سخاوت پیشه نیست

هر که می گیرد به جامی دست ما را حاتم است

نیست مستان را به اسباب تنعم احتیاج

در بط می، باده شیر مرغ و جان آدم است

گر پدر را هست سامانی، پسر در راحت است

ریشه ی گلبن چو سیراب است، شاخش خرم است

در تواضع مصلحت ها هست غیر از عاجری

نیست از پیری، اگر شمشیر را قامت خم است

از اثر باشد بقای نام در عالم سلیم

هر که جامی می کشد بر طاق ابروی جم است