گنجور

 
سلیم تهرانی

همچو لاله روزگارم در قدح نوشی گذشت

حیف ایامی که همچون گل به بیهوشی گذشت

بعد ازین آتش زبانی را تماشا کن که چیست

سوختم چون شمع، کار من ز خاموشی گذشت

بی مروت! این که یاد ما ز یادت رفته است

چون فراموشی توان گفت، از فراموشی گذشت!

جز زمین و آسمان کس رتبه ی ما را نیافت

همچو آن حرف بلندی کو به سرگوشی گذشت

جوهر شمشیر ظاهر شد ز عریانی سلیم

نیستم آیینه، عمرم در نمدپوشی گذشت