گنجور

 
سلیم تهرانی

دلی که صید بتان گشت فارغ از ستم است

چو مرغ در قفس افتد، کبوتر حرم است

من از کجا و سر و برگ زندگی ز کجا

زمانه هرچه به من می کند، هنوز کم است

ز بس گرفته کناری ز خلق چون عنقا

به خاطر آنچه کسی را نمی رسد، کرم است

هر استخوان به تنش نقش تیر برگیرد

کسی که جوشن او همچو ماهی از درم است

به تلخکامی من مرده هیچ کس هرگز؟

ترا به زندگی خضر، ای جهان قسم است

به قصد کینهٔ ایام سر چه جنبانی؟

ز شاخ شانهٔ شمشاد، اره را چه غم است؟

نظر به جلوه ی یار است کفر و ایمان را

دو صف به جنگ، ولی چشم ها به یک علم است

سلیم بی سببی نیست شورش ایام

اگر غلط نکنم، وقت کوچ این حشم است