گنجور

 
ابن یمین

آنکه دست و دل او مظهر جود و کرم است

وانکه در داد و دهش صد چو فریدون و جم است

قدوه و قبله شاهان جهان خواجه علی

یاور ملک عرب داور ملک عجم است

و آنکه تیغش بگه رزم ز خون دل خصم

رود نیلست که سیلش همه آب بقم است

فکر صائب نظرش دیده و دانسته که چیست

هر چه بر تخته تقدیر الهی رقم است

همچو عیسی و خضر ذات محمد سیرش

فرخ آثار و مبارک دم و میمون قدم است

هر که با درگه او داد پناه از حدثان

ایمن از حادثه چون صید حریم حرم است

همتش گر نشود ضامن روزی نکند

عزم صحرای وجود آنکه بکتم عدم است

گر چه سیم و زر کان بیش ز پیش است ولیک

با در افشان کف او وقت عطا کم ز کم است

بخشش ابر چو فیض کف او نیست چنانک

گاه گاهی بود آن بخشش این دم بدم است

لابهنگام تشهد بود اندر سخنش

چون از آن در گذری صیغه لفظش نعم است

دشمنش ابر بهارست ولیکن نه بجود

ز آنجهت کز دل و از دیده همه سوز و نم است

تیر عدلش نه شگفت ار برداز راست روی

هر چه در پشت کمان از کژی و تاب و خم است

شهریارا ز درت هر که دمی دور فتاد

تا قیامت ز چنین غبن ندیم ندم است

چار پهلو شود از خوان تو چون شیره آش

آزا گر خود همه اعضاش چو کاسه شکم است

هر که با لشکر چون مور و ملخ دیدترا

گفت با خسرو سیاره ز انجم حشم است

همچو خورشید گرفتی همه آفاق به تیغ

زانکه زلف ظفرت پرچم رمح و علم است

گشت ظالم شکن از عدل تو مظلوم چنانک

طعمه مورچگان از دل شیر اجم است

هر که در بوته اخلاص تو چون زر ننشست

کنده چون سکه و سر کوفته همچون درم است

از ره تیره دلی دشمن تو هست دوات

لیک بس کلسته و بیسر و پا چون قلم است

خسروا داعی درگاه جلال تو رهی

که هوادارتر از جمله عبید و خدم است

با خرد گفت که دانی بچه عیب ابن یمین

از کمان فلک آزرده بتیر ستم است

برکشید از جگر آهی خرد و گفت بدرد

عیبش اینست که مسکین بخرد متهم است

دین پناها چو دل اهل هنر شاد بتست

مپسند آنکه نصیب از فلکش جمله غم است

گر تو اندیشه کارش نکنی پس که کند

کوشهی در همه عالم چو تو عالی همم است

با کریمی چو توأش جستن کام از دگری

چون ز عصفور طلب کردن لحم و دسم است

تا بود از سر دانش سخن اهل هنر

آنکه روزی ده خلقان کرم ذوالنعم است

کرمت ضامن ارزاق خلایق بادا

که توئی آنکه کف راد تو کان کرم است

مجلس انس تو خرم چو ارم باد و بود

زانکه از عدل تو عالم بخوشی چون ارم است