گنجور

 
سلیم تهرانی

در آشوب جهان، کشتی پر از صهباست مستان را

دریغا نوح کو، تا بنگرد سامان طوفان را

ز خم خسروی مگذر کزو گل می توان چیدن

به فرق خسروان زن، لاله ی کوه بدخشان را

صدف نبود که از گرداب در چشم تو می آید

که دریا از بخیلی می خورد در آستین نان را

ندارد شیر در پستان ز پیری دایه ی دولت

که خاتم می مکد چون طفل انگشت سلیمان را

ستیزه با فلک کم کن که نتواند کند هرگز

به زهر چشم گندم تلخ، نان آسیابان را

چه خون ها در دل ارباب همت می توان کردن

در استغنا بود گر اتفاقی بینوایان را

نمی داند حساب غم سلامت پیشه، پندارد

که مجنون می شمارد بی سبب ریگ بیابان را

خدایا حکم کن در گوشه ی افلاک بنشینند

چه داری بر سر ما این چنین این کدخدایان را

قیاس اعتبار مفلس از این کن که در عالم

نمی خواهد ببیند هیچ کس خواب پریشان را

سلیم از چشم عبرت بر فلک خورشید را بنگر

که همچون مدخلان بر شیشه می مالد چه سان نان را

به سر سوزم همیشه داغ عشق کج کلاهان را

نهادن بر سر از تعظیم باشد مهر شاهان را

به ملک هند همچون تخم ریحان آدم آورده ست

ز خال شاهدان خلد، تخم این سیاهان را

به گرد کعبه ی کوی تو گردد خضر همچون شمع

به انگشت شهادت رهنمون، گم کرده راهان را

نمی بیند به قدر سرمه ای فیض از سواد هند

درودی باد از چشم ترم خاک صفاهان را

بود هر شاخ گل را آشیان بلبلی بر سر

تماشا کن در اطراف چمن صاحب کلاهان را

ز خرسندی نپنداری اگر از شکوه خاموشم

به سرمه می کند خاموش، چشمش دادخواهان را

سلیم از عقل بگذر گر سر عشق بتان داری

که با دیوانه باشد الفتی آهونگاهان را