گنجور

 
سلیم تهرانی

یک شب از بخت زبون شمعی نشد هم‌دوش ما

برنخیزد صبح جز خمیازه از آغوش ما

در محبت تا حدیث پندگویان نشنود

مغز سر چون شیشهٔ می پنبه شد در گوش ما

نکهت گل بی‌خودی می‌آورد دیوانه را

بوی او آورد باد و برد عقل و هوش ما

خامی از کار جهان، مستان چو آتش می‌برند

باده گردد پخته در میخانه‌ها از جوش ما

لب به دشواری گشاید در سخن آشفته‌دل

چشم خواب‌آلوده را ماند لب خاموش ما

عشق پنهان فاش خواهد گشت از آهم سلیم

سخت دودی می‌کند این آتش خس‌پوش ما