گنجور

 
سحاب اصفهانی

ز جور یار و گردون دل غمین است

که نه آن مهربان با من نه این است

به هر دستی ز بیدادت گریبان

به هر چشمی ز جورت آستین است

ز مستی آنچه معلومم شد این بود

که گر عیشی به عالم هست این است

ز زخم دل توان دانست کان را

بت ابرو کمانی در کمین است

لبش را از جواب تلخ افسوس

که زهر قاتل اندر انگبین است

حریق شعله ی آه من افلاک

غریق موجه ی اشکم زمین است

زلعل یار گوهر باری آموخت

(سحاب) از خرمن او خوشه چین است