گنجور

 
سحاب اصفهانی

روشن از شعلهٔ دل عارض جانانهٔ ماست

شمع را روشنی از آتش پروانهٔ ماست

حاجتی نیست که پرسی ز کسی در همه شهر

خانه‌ای را که ندانی تو همین خانهٔ ماست

عاقلی گر نبود شیوهٔ طفلان چه عجب

سرو کار همه با این دل دیوانهٔ ماست

مست عشق نو نشاید همه کس ورنه شوند

عالمی مست ازین می که به پیمانهٔ ماست

کرده‌ام من به وفا شُهره در این شهر تو را

بستهٔ دام تو خلقی همه از دانهٔ ماست

کرده‌ام من به وفا شُهره در این شهر تو را

بستهٔ دام تو خلقی همه از دانهٔ ماست

دل درین سینه یکی ناله که می‌خواست نکرد

وای بر حسرت جغدی که به ویرانهٔ ماست

گر نه فریاد غریبانهٔ من رهبر اوست

غم چه داند که در این شهر کجا خانهٔ ماست

زود باشد که جهانی همه از جان گذرند

کز (سحاب) آفت جان‌ها غم جانانهٔ ماست