گنجور

 
کمال خجندی

ما را نه غم ننگ و نه اندیشه نام است

در مذهب ما مذهب ناموس حرام است

گو خلق بدانید که پیوسته فلان را

رخ بر رخ جانانه و لب بر لب جام است

سجاده نشین عارف و دانا نه که عامی است

مادام که در بند قبولیت عام است

در آرزوی مجلس ما زاهد مغرور

چون عود همی سوزد و این طرفه که خام است

ساقی می دوشینه اگر رفت به اتمام

ما را ز لب لعل تو یک جرعه تمام است

سودا زده را گوشه سجاده نسازد

ای مطرب ره زن ره میخانه کدام است

برخاست کمال از ورع و گوشه نشینی

چون دید که میخانه به از هر دو مقام است