گنجور

 
سحاب اصفهانی

ساقیا تا کی غم دوران گدازد تن مرا؟

ساغری تا وارهاند لحظه ای از من مرا

جان به این سختی برون هرگز نیاید از تنی

می کشد بیرون مگر پیکان خویش از تن مرا

روزگاری داشت در دل انتظار مردنم

همدمی باید که بر بالین کند شیون مرا

تا در این ره مانم از سر منزل مقصود دور

گوئیا هر خار آن دستی است بر دامن مرا

ره مگر بر خانه ی صیاد دارد ز آن که هست

ذوق دیگر هر دم از پرواز این گلشن مرا

گر چنین زابر عنایت بهره باید کشت من

هر زمان شرمنده از برقی شود خرمن مرا

من به حکمش گردن خلقی در آوردم (سحاب)

زان به محشر خون خلقی ماند در گردن مرا