گنجور

 
اوحدی

نرم باش، ای پسر، به رفتن، نرم

تا نگردد دلت به رفتن گرم

این صفتهای لاابالی چیست؟

تو چه دانی که چند خواهی زیست؟

گفته‌ای: از جهان چو میگذریم

خود بیا تا غم جهان نخوریم

گر نمانی نه در شمار شوی

ور بمانی نه کم وقار شوی

چه ضرورت به ترک تازیدن؟

پیش شمشیر مرگ بازیدن؟

گوش بر قول ناخلف کردن؟

مال و اوقات خود تلف کردن؟

کوش تا خویش را نیارایی

که نمانی اگر بکار آیی

در تو چون روزگار چشم کند

چون تواند دلت که خشم کند؟

شاید ار حال خود بگردانی

تا مگر چشم بد بگردانی

باد سر خاکسار خواهدبود

باده خور خاک خوار خواهد بود

نفس اگر شوخ شد، خلافش کن

تیغ جهلست در غلافش کن

نه شب عیش و باده خوردن تست

که آبروی جهان به گردن تست

دوستی زین عمل به باد شود

دشمن خود مهل، که شاد شود

بر سبک‌سر نشاید ایمن بود

که سبک‌سر به سر در آید زود

کم شنیدم که مرد آهسته

گردد از خوی خویشتن خسته

نیست در شهرسست فرهنگی

هیچ عیبی بتر ز بی‌سنگی

در هنر بس پدر که داد دهد

پسری شپ شپش به باد دهد

ای که رویت به قربت شاهست

چه روی کابگینه در راهست؟

میروی، نرم تر بنه گامت

تا مبادا که بشکنی جامت

حیف! عیشی چنین به دست آورد

پس به طیشی درو شکست آورد

گر بترسی ز پادشاه خموش

در مراعات سر شاهی کوش

شاه خاموش با تو در سازد

سر شاهی سرت بیندازد

گر نه دین قاید امارت تست

بس خرابی که در عمارت تست

خود نمایی به اسب و جامه مکن

گوش بر اهل سوق و عامه مکن

راست گردان ز بهر نام بلند

سیرتی خاص گیر عام پسند

چند جویی برین و آن پیشی؟

نه کز ابنای جنس خود بیشی؟

تو نبودی پدیدت آوردند

پس به گفت و شنیدت آوردند

باز فانی شوی به آخر کار

به سگان باز دار این مردار

در میان دو نیست هستی تو

غایت غفلتست مستی تو

چه نهی در میان این دو فنا

بر خود و دوش خویش رنج و عنا؟

هر که بالاترست منزل او

به تواضع رغوب‌تر دل او

همه را روی در تو و تو به خواب

چه دهی پیش کردگار جواب؟

قرب سلطان مبارک آنکس راست

که کند کار مستمندی راست

خوش بباید بر آن امیر گریست

که به تدبیر روستایی زیست

روستایی کند کفایت و صرف

تو مگر سازی از خراجش طرف

وانگهی خویش را امین دانی

آه اگر مردمی چنین دانی!

مکن از بهر این تفرج و فرج

رزق ده ساله را به زودی خرج

بیوه زن دوک رشته در مهتاب

کرده بر خود حرام راحت و خواب

خایهٔ مرغ گرد کرده به صبر

تا بیاید امیر و از سر جبر

خایه‌ها را به خایگینه کند

مرغ و کرباس را هزینه کند

وانگهی بر نشیند و تازد

فلکش سر چرا نیندازد؟

به جفا دل مهل، که چست شود

کانچه بشکست کی درست شود؟

چه نهی بر نهال خود تیشه؟

در بریدن بباید اندیشه

غضبی، کز طریق دانش خاست

عقل و دین عذر آن تواند خواست

آن غضب ناپسند باشد و زشت

که چو کردی مجال عذر نهشت

در جهان هر چه حکمت و ریوست

همه تریاک زهر این دیوست

خرد و جانت ار تمام شوند

غضب و شهوتت غلام شوند

بس رسول و نبی شدند هلاک

تا جهان زان دو دیو گردد پاک

این دو را گر تو زیر گام کنی

خویشتن را بلند نام کنی

مکن از جام جهل خود را مست

که بیکباره میروی از دست