گنجور

 
سحاب اصفهانی

چنان در بزم غیر امشب غمین از وصل جانانم

که هردم شاد سازند از نوید روز هجرانم

چو اندیشم ز جور پاسبان و منع دربانش

که در آن کوز چشم این و آن از ضعف پنهانم

گرم زین پیش یک گل بود دایم زینت دامان

کنون باشد ز خون دل بسی گلرنگ دامانم

گرم از پرتو یک شمع روشن بود بزم امشب

هزاران شمع از آه آتشین بین در شبستانم

به ترک غیر دیشب بسته پیمان با من و امشب

به بزم او کشد پیمانه یار سست‌پیمانم

به حسن از ماه من چندان که باشد کم مه کنعان

من از بی‌طاقتی افزون (سحاب) از پیر کنعانم