گنجور

 
سحاب اصفهانی

امیدواری من در جهان وصال تو باشد

به نا امیدی من تا چه در خیال تو باشد

به باغ خلد گلی چون رخت کجاست گرفتم

که قد سدره و طوبی به اعتدال تو باشد

بگو چه گونه تو ای مرغ دل ز گوشه بامش

کنی اگر به مثل قوتی به بال تو باشد

برای صید دل من بدام و دانه چه حاجت

که دام و دانه ی آن مرغ زلف و خال تو باشد

نه شبنم است که بینی نشسته بر گل سوری

خوئیست اینکه برویش زانفعال تو باشد

به باغ دل بنشاندم بسی نهال و درختی

که بی ثمر بود ای آرزو نهال تو باشد

تو را (سحاب) در اندیشه بود باز فلک را

چه خنده‌ها که بر اندیشهٔ محال تو باشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode