امیدواری من در جهان وصال تو باشد
به نا امیدی من تا چه در خیال تو باشد
به باغ خلد گلی چون رخت کجاست گرفتم
که قد سدره و طوبی به اعتدال تو باشد
بگو چه گونه تو ای مرغ دل ز گوشه بامش
کنی اگر به مثل قوتی به بال تو باشد
برای صید دل من بدام و دانه چه حاجت
که دام و دانه ی آن مرغ زلف و خال تو باشد
نه شبنم است که بینی نشسته بر گل سوری
خوئیست اینکه برویش زانفعال تو باشد
به باغ دل بنشاندم بسی نهال و درختی
که بی ثمر بود ای آرزو نهال تو باشد
تو را (سحاب) در اندیشه بود باز فلک را
چه خندهها که بر اندیشهٔ محال تو باشد