گنجور

 
صائب تبریزی

خوشا دلی که در اندیشه جمال تو باشد

که در بهشت بود هر که در خیال تو باشد

سعادتی که دهد خاکمال بال هما را

در آن سرست که در سایه نهال تو باشد

به هیچ نفش ونگاری نظر سیاه نسازد

دلی که آینه حسن بی مثال تو باشد

ز وحشت تو گرفتند خلق دامن صحرا

که تازیانه دلها رم غزال تو باشد

چه لازم است ترا تلخی خمار کشیدن

که خون بیگنهان باده حلال تو باشد

چنان ز حسن تو گردید تنگ کار به خوبان

که مه ز هاله حصاری ز انفعال تو باشد

فروغ برق شمارد نشاط هر دو جهان را

دلی که مایه خوشحالیش ملال تو باشد

چه نسبت است ندانم ترا به چشمه حیوان

که روز هر که سیه شد شب وصال تو باشد

نصیب شبنم صائب ز آفتاب جمالت

همین بس است که پرواز او به بال تو باشد

 
 
 
عرفی

خوش آن که حیرتم از جلوهٔ جمال تو باشد

هجوم گریه ام از بادهٔ وصال تو باشد

چنین که حسن تو را فتنه دوست کرده ، ندانم

برای اهل قیامت ، چه در خیال تو باشد

به وصل چون بگدازد به حسرت تو سزاست

[...]

فیاض لاهیجی

حنای پای تو شد خون من، حلال تو باشد

بهای خون من این بس که پایمال تو باشد

به چشمه‌سار خضر روزة هوس نگشاید

کسی که تشنه لبِ چشمة زلال تو باشد

به موقف ازلم با تو بوده عرض تمنّا

[...]

سحاب اصفهانی

امیدواری من در جهان وصال تو باشد

به نا امیدی من تا چه در خیال تو باشد

به باغ خلد گلی چون رخت کجاست گرفتم

که قد سدره و طوبی به اعتدال تو باشد

بگو چه گونه تو ای مرغ دل ز گوشه بامش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه