گنجور

 
عرفی

خوش آن که حیرتم از جلوهٔ جمال تو باشد

هجوم گریه ام از بادهٔ وصال تو باشد

چنین که حسن تو را فتنه دوست کرده ، ندانم

برای اهل قیامت ، چه در خیال تو باشد

به وصل چون بگدازد به حسرت تو سزاست

که مانع نگهش هم انفعال تو باشد

ز ضعف خویش هلاکم امید و می ترسم

که زنده مانم و این باعث ملال تو باشد

دم نزع چو ندیدم کسی به حال تو عرفی

مگر کسی که دل از جان کند، حلال تو باشد