گنجور

 
فیاض لاهیجی

آیینه سنگ بود ترا دید و آب شد

آنگاه از فروغ رخت آفتاب شد

روز ازل ز شعلة حسن تو یک شرار

بر آسمان شد و لقبش آفتاب شد

نرگس شنید تا ابدش دیده باز ماند

چشمت که از فسانة من نیمخواب شد

ای دل به حفظ ظاهر ازین بیشتر بکوش

حسنی که نیست هم همه صرف نقاب شد

فیّاض یک نظر که فکندی به دفترم

دیوان شعر من همگی انتخاب شد