گنجور

 
عرفی

صبح گدا و شام ز خورشید روشن است

گر قادری ببخش چراغی به شام ما

ما را به کام خویش بدید و دلش بسوخت

دشمن که هیچ گاه مبادا به کام ما

در خلوتی که دختر رز نیست، عیش نیست

داغ است شیخ شهر ز عیش مدام ما

در روزگار نیست رسولی که بی حسد

در گوش چون تویی برساند پیام ما