گنجور

 
نظیری نیشابوری

مستی ربوده از کف هستی زمام ما

مطرب نمی دهد خبری از مقام ما

تا گشته ایم غافل ازو دور مانده ایم

پدرام می شویم که وحشی است رام ما

دانی که نور مردمک چشم عالمیم

بینی اگر به دیده معنی خرام ما

خود را برهنه بر صف شمشیر می زنیم

کاندر فنای ماست بقا و دوام ما

بر کف کلید جنت و بر لب سلام حور

رضوان ستاده در طلب بار عام ما

خرمن به باد رفت درین دشت پرفریب

مرغی نسود گوشه بالی به دام ما

پستان دایه در کف مشتاق شاهدست

بی گریه قطره ای نچکاند به کام ما

تا اقتدا به «حافظ » شیراز کرده ایم

گر دیده مقتدای دو عالم کلام ما

باران گریه طبع «نظیری » بهار ساخت

کو باد؟ تا برد به گلستان پیام ما