گنجور

 
حکیم نزاری

خیز ای غلام باده درافکن به جام ما

کز وصل توست گردش گردون غلام ما

گر لایق است چشمة خورشید را فلک

خورشید باده را فلکی کن ز جام ما

آن قاصد است باده که جان است مقصدش

جز وی به جان ما که رساند سلام ما

در بزم گه چو دست تو گردان کند قدح

گردان شود سپهر سعادت به کام ما

ما را ز عقل ما همه اندوه و آفت است

جز می ز عقل ما که کشد انتقام ما

می ده می ای غلام که از می در اوفتد

صد لذت و نشاط به راحت به دام ما

یک ره که در جهان نتوان زیستن مقیم

بی عشوه بی صواب نباشد مقام ما

نیکی کنیم و باده خوریم و عطا دهیم

تا اقتدا کنند به ما خاص و عام ما

وآنها که بد کنند نزاری چنین کند

این شعر ما بس است بدیشان پیام ما

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode