گنجور

 
سحاب اصفهانی

زروی لطف اگر یار در کنار نشیند

عجب مدار که گل در کنار خار نشیند

فلک نداد از آن رهگذر بباد غبارم

که آن غبار مبادش به رهگذر نشیند

بدل زهر که غباری نشسته بود زدودم

مباد آن که ز من بر دلی غبار نشیند

در انتظار وفاتم نشسته بر سر اجل، گو

که بیش ازین نپسندم در انتظار نشیند

زرشک غیر نشینم بکنج فرقت اگر نه

کجا بروز چنین کس باختیار نشیند

زدیده روز من و روزگار من شده تیره

که خود به روز من تیره روزگار نشیند

از آن شد اشک فشان دیده ی (سحاب) چو باران

که شاید آتش این آه شعله بار نشیند