گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

و هُوَ فخرالمحققین و قدوة المتکلمین الحاج میرزا هادی حَفَظَهُ اللّه تعالی ابن الحاج ملامهدی السّبزواری. والد ماجد آن جناب از علمای عهد و صاحب مکنت بوده. به مکّهٔ معظمه رفته(ره). در مراجعت از راه دریا به شیراز رحلت یافته. جناب مولانا تا عشرهٔ کامله از عمر خود در سبزوار می‌زیسته. به اصرار جناب عالم عابد ملاحسین سبزواری که با والدش رفیق بوده به مشهد مقدس رضوی رفته به تحصیل کوشید. بعد از ریاضات شرعیه و تکمیل فقه و اصول و کلام و حکمت به شوق اقتباس حکمت اشراق به خدمت حکمای اصفهان رفته، هشت سال در نزد مولانا اسماعیل اصفهانی و ملاعلی النوری حکمت دیدند. بعد از مراجعت به خراسان به زیارت مکه رفته به سبزوار برگشتند. تا این ایام که هزار و دویست و هفتاد و هشت است بیست و هشت سال است که در آنجا به تألیف و تصنیف و تدریس و تحقیق علوم الهیه مشغول و از عمر شریفش شصت و سه سال رفته. شرح منظومه در حکمت و نبراس محفل التفقیه از طهارت تا انتهای حج با متن منظوم و شرح معلوم، همچنین شرح جوشن کبیر و دعای صباح و منظومه در منطق به قدر سیصد بیت موقوم فرمودند. حواشی بسیار خاصه بر کتب صدرالدین شیرازی و غیره نگاشته. رسالهٔ هدایت الطالبین وغزلیات نیز مرقوم فرمودند. صاحب کرامات و مقامات عالیه می‌باشد. تیمّناً به بعضی از غزلیات آن جناب می‌پردازم:

مِنْغزلیّات

ایزد بسرشت چون گل ما

مهر تو نهفت در دل ما

از دیده ز بس که خون فشاندی

در خون دل است منزل ما

در خویشتن بدید عیان شاهد الست

هر کو درید پردهٔ پندار خویش را

تا پر فشانیی نکند وقت قتل هم

بربست بال مرغ گرفتار خویش را

ای امیر کاروان کاندیشهٔ ما نبودت

یک نظرهم می‌رسد افتاده در دنبال را

اختران پرتو مرآت دل انور ما

دل ما مظهر کلّ کلّ همگی مظهر ما

خسرو ملک طریقت به حقیقت ماییم

کله از فقر به تارک ز فنا افسر ما

شاهدان در پرده مستورند لیک

ماه ما بی پرده باشد در نقاب

دیدم اندر بزم می‌خواران شدی

هم تو ساقی هم تو ساغر هم شراب

گر دل رندان شکستی زاهدا آسان مگیر

جای حق باشد حذر فرما شکستن مشکل است

موسئی نیست که دعوی اناالحق شنود

ورنه این داعیه اندر شجری نیست که نیست

آتش آن نیست که در وادی ایمن زده‌اند

آتش آنست که اندر دل درویشان است

تا کی ز غمت ناله و فریاد توان کرد

ز افتاده به کنج قفسی یاد توان کرد

آغوش و کنار از تو نداریم توقع

از نیم نگاهی دل ما شاد توان کرد

از ملک ازل سوی ابد رخت کشیدیم

آری چه کنم قسمت ما در به دری بود

شهری پر از آیینهٔ الوان نگریدیم

اسرار به هر آینه در جلوه گری بود

پارسایان ریایی ز هوا بنشینند

گر به خاک درِ میخانه چو ما بنشینند

بت پیمان شکن عهد گسل یادت باد

که به دل بست سر زلف توپیمانی چند

آنکه جوید حرمش گو به سر کوی دل آی

نیست حاجت که کنی قطع بیابانی چند

نیستم در خور لطفت طمع از حد نبرم

دو سه دشنام به پاداش دعا ما را بس

هر چه آن معبر هستی است بود معدن حسن

هرچه آن مظهر حسنی است بود مصدر عشق

تاج اسرار علی قطب مدار عشق است

او بود دایره و مرکز او محور عشق

نشد افسرده ز آب هفت دریا

چو آتش بود اندر مجمر دل

ز اسرار خویش آگهی اسرار را دهم

چون با خود آیم و سفر از خویشتن کنم

چنگ در دامن دلدار زدم دوش به خواب

بود دستم به دل خویش که بیدار شدم

هر خم زلف که بر گونهٔ گلگونی بود

دام صیاد ازل بود و گرفتار شدم

ای که با نور خرد نور خدامی‌جویی

خویش بین، عکس نظر کن بکجا می‌پویی

پادشاهی دُرّ ثمینی داشت

بهر انگشتری نگینی داشت

خواست نقشی که باشدش دوثمر

هر نفس کافکند به نقش نظر

گاه شادی نگیردش غفلت

گاه انده نباشدش محنت

هرچه فرزانه بود در ایام

کرد اندیشه و ولی همه خام

ژنده پوشی پدید شد آن دم

گفت بنگار بگذرد این هم

شاه را این سخن فتاد پسند

برنگینش همین عبارت کند

زانکه شادی و عیش و محنت و غم

بگذرد هر دو بر بنی آدم

جز نور علی نیست اگر درک بود

با غیر علی کی ام سر برگ بود

گویند دم مرگ علی را بینیم

ای کاش که هر دمم دم مرگ بود

ای ذات تو ز اعراض صفات آمده پاک

کوتاه ز دامن تو دست ادراک

در هر چه نظر کنم توآیی به نظر

لا ظاهِرَ فی الوجودِ واللّهِ سِواک

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode