گنجور

 
سحاب اصفهانی

هر که را در کیش او نهی است راح

خون او در کیش میخواران مباح

شیخ در تقوی صلاح خویش دید

ما صلاح خویش در ترک صلاح

بهر قتل عاشقان مژگان تو

بی نیاز است از سهام و از رماح

میل آزادی ندارم ورنه نیست

بندیم در پای و قیدی بر جناح

بی وفایی شد به عهد یار ما

در میان خوب رویان اصطلاح

ز آن رخ چون روز و زلف چون شبم

تیره گون شد هم صباح و هم رواح

ساقی دهرم (سحاب) از خون دل

پر کند جام صبوحی هر صباح