گنجور

 
حکیم نزاری

ترا که صحبت اهل دلی نکرده فتوح

بقای خضر چه دانی چه بود و کشتی نوح

شود چو چشمه خورشید نور بخش دلت

گرت ز جام صفا می دهند وقت صبوح

چو راح در سرت افتد به راه عقل مرو

که راح آفت عقل آمده ست و راحت روح

خوش است مستی و رندی بیا و می در ده

که ما ز زهد و ورع توبه کرده ایم نصوح

رعایت دل عشّاق کن که وقت نیاز

جهان خراب کند گوشه دل مجروح

مرا به شرح مگو کین بهشت و آن دوزخ

که مرد اهل ز دیوانه نشنوند مشروح

لطیفه های نزاری نگر زخمریّات

چه می کنی زمقامات مادح و ممدوح