گنجور

 
سحاب اصفهانی

فرید زمان آنکه آمد به دنیا

نظیر وعدیلش چو اکسیر و عنقا

وحید زمان میرزا احمد آنکش

ز طلعت بود نور حق آشکارا

ملک پاسبانی فلک آستانی

که با قدرش ادنی بود چرخ اعلا

بلند اختری کزو جود شریفش

زند طعنه هر دم ثری بر ثریا

پی خدمت و طاعت او به درگه

میان بسته کیوان، کمر بسته جوزا

ملک دیده تا رفعت قدر او را

زانجم خوی خجلتش بین بر اعضا

به علمش بود رمز عالم معاین

به رایش بود راز گیتی هویدا

به زیب وفاق است ذاتش مزین

ز عیب نفاق است رایش مبرا

تهی گشته از بذل او زر زمخزن

امان جسته از جود او درز دریا

ز بذلش بود خانه ی بخل ویران

به دستش بود رایت جود بر پا

نه او راست سودی نه او را زیانی

زکین اعادی زمهر احبا

چه سود و زیان مهر را باشد آری

ز بی مهری و مهر خفاش و حربا

بود ظاهر از رای و پیدا ز نطقش

هم اعجاز موسی هم انفاس عیسا

بود یوسف مصر اجلال از وی

جوان گشته زال جهان چون زلیخا

کف او گهر پاش چون چشم وامق

دل او گهر زای چون لعل عذرا

نگاهش به دیدار درویش خوشتر

ز نظاره ی سعد بر روی اسما

به گوشش چنان است آواز سائل

که در گوش خسرو سرود نکیسا

زعمان طبعش خجل گشته عمان

ز بیضای رایش ضیا جسته بیضا

اگر ذکر او صاف او نیست باعث

زبان در دهان از چه گردید گویا؟

اگر گوهر مدح او نیست مطلب

چنین بحر طبع از چه آمد گهرزا؟

چه از طالع سعد و بخت همایون

شد اسباب عیشش به گیتی مهیا

برازنده فرزندیش داد ایزد

که بودش ز ایزد به دل این تمنا

رخش زیور عالم و زیب دوران

قدش غیرت سدره ورشک طوبا

به ذاتش فنون کمال است مضمر

ز رویش نشان جلال است هویدا

چنانش بود ذهن و فرهنگ و دانش

که نادان بود در برش عقل دانا

سزد گر پدر نازد از نسبت او

که نازان از او امهاتند و آبا

یقین چون محمد علی گشت نامش

شود دین آن هر دو را رونق افزا

جهان چون شد از گلستان وجودش

به باغ ارم طعنه زن رشک فرما

به تاریخ کلک سحابش رقم زد:

که آمد محمد علی فخر دنیا

غرض چون شد از مدح آن خامه حیران

غرض چون شد از وصف این عقل شیدا

هم از مدح آن خامشی جستن انسب

هم از وصف این لب فرو بستن اولی

به دل صاف صهبا به جان زهر حسرت

بود تا مسرت ده و محنت افزا

هم اعدای آن را به دل زهر حسرت

هم احباب این را به لب صاف صهبا