گنجور

 
صفایی جندقی

بیمار کربلا به تن از تب توان نداشت

تاب تن از کجا که توان بر فغان نداشت

گر تشنگی ز پا نفکندش غریب نیست

آب آن‌قدر که دست بشوید ز جان نداشت

در کربلا کشید بلایی که پیش وهم

عرش عظیم طاقت نیمی از آن نداشت

ز آمدشد غم اسرا در سرای دل

جایی برای حسرت آن کشتگان نداشت

جامی به کام تفتهٔ طفلان از آن نریخت

کو غیر اشک در نظر آبی روان نداشت

در دشت فتنه‌خیز کز آن سروران تنی

جز زیر تیغ و سایهٔ خنجر امان نداشت

این صید هم که ماند نه از باب رحم بود

دیگر سپهر تیر جفا در کمان نداشت

یا کور شد جهان که نشانی از او ندید

یا کاست او چنان‌که ز هستی نشان نداشت

از دوستانش آن‌همه یاری یقین نبود

وز دشمنان هم این‌همه خواری گمان نداشت

آن گرچه سوخت از عطش این بود خون صرف

جز اشک چشم و لخت جگر آب و نان نداشت

از بهر دوستان وطن غیر داغ و درد

می‌رفت سوی یثرب و هیچ ارمغان نداشت

تا شام هم ز کوفه در آن آفتاب گرم

بر فرق جز سر شهدا سایبان نداشت

از یک شرار آه چرا چرخ را نسوخت

در سینه آتش غم خود گر نهان نداشت

وز یک قطار اشک چرا خاک را نشست

گر آستین به دیدهٔ گوهرفشان نداشت

چون مرغ سر بریده و چون صید خورده تیر

جان از حیات سرد و دل از زندگیش سیر

 
sunny dark_mode