گنجور

 
صفایی جندقی

تن‌های یاوران همه در خاک و خون طپان

سرهای همرهان همه بر نیزه خون‌چکان

خونابهٔ گلوی وی از چوب نی چکید

یا خون گریست با همه آهن‌دلی سنان

دلْ‌شان به داغ انده و تشویش هم رکاب

تنْ‌شان به تاب حسرت و تیمار هم عنان

تن‌ها قتیل تیغ‌گذاران لشکری

سرها دلیل ناقه‌سواران کاروان

افغان به ماتم شهدا رفته در خروش

ماتم به حالت اسرا گشته نوحه‌خوان

پهلوی شاه بی‌کس و همراه اهل‌بیت

تن‌ها به خاک خفته و سرها به ره دوان

تن‌ها به پاس شه همه بر آستان مقیم

سرها به سرپرستی اهل حرم روان

نالان از این رزیت و آشوب وحش و طیر

گریان از این مصیبت و آسیب انس و جان

تن‌ها گواه حسرت سرهای تشنه‌لب

سرها نشان پیکر مجروح کشتگان

هم اشک در عزای شهیدان سرشک‌ریز

هم آه در هوای اسیران به سر زنان

تن‌ها کنایتی ز معادات دهر دون

سرها علامتی ز ستم‌های آسمان

زین ماجرا عجب نه اگر خون به‌جای اشک

جاری بود ز دیدهٔ جبریل جاودان

هم کر شد از شنفتن این سرگذشت گوش

هم لال شد ز گفتن این داستان زبان

سرگشته گشت کلک صفایی در این حدیث

ز آن ره سه چار قافیه آورد شایگان

هر شعله آه دل الفی زین روایت است

هر قطره اشک خون نقطی زین حکایت است