گنجور

 
صفایی جندقی

کز اختر فلک‌زده وز طالع زبون

گردون زمانه را به جفا گشت رهنمون

عصری است بی‌مروت و عهدی است بی‌امان

دوری است پر دواهی و دهری است پر فنون

هم خاک مهرسوز و هم افلاک کینه‌ساز

از سعد بی‌سعادت و از بخت باژگون

هم دوست بی‌حمیت و هم خصم بی‌حیا

این از شکیب کمتر و آن از بلا فزون

نعش معاشران همه عریان به مهد خاک

جسم برادران همه غلطان به موج خون

این یک ز نی سرش به فلک رفته سربلند

وین یک ز زین تنش به زمین گشته سرنگون

از موج خون خسته‌دلان خاک بی‌قرار

وز تیر آه تشنه‌لبان چرخ با سکون

روی هوا ز دود جگرهاست دوده‌رنگ

پشت زمین ز خون بدن‌هاست لاله‌گون

استاده پیش چشم تو اینک به جنگ جای

با تیغ و نی صفوف جفاجوی کالجفون

با آنکه یک تن از صف میدان نگشت باز

رفتند یاوران و تو هم می روی کنون

از شست ما به تیر قدر می‌شوی رها

وز دست ما به حکم قضا می‌روی برون

ما بی‌کسان زار و غریبان بی‌پناه

بعد از تو درمیان بلا چون کنیم چون

جمعی اسیر و عور و پریشان و خوار و زار

وین قوم تند و سرکش و بی‌دین و رذل دون

از ما مدار چشم صبوری در این سفر

اسپند را چگونه بر آتش بود سکون

شاه غریب از همه گیتی گسسته‌دل

این گفت و کاینات شد از روی او خجل