گنجور

 
صفایی جندقی

پیشوای اهل باطل چون دگر اشباه خویش

بیش و کم در عمر خود یک حرف حق نشنید و رفت

حجت حق را به عصر خود همی نشناخت باز

وقت رفتن در جهنم جای خود را دید و رفت

ریشه صدق و وفاق و مردمی برکند و مرد

تخم کفر و کین و کاوش در جهان پاشید و رفت

اصل زقوم از زمین هستی خود رسته دید

بر یکایک شاخ آن خرد و کلان چسبید و رفت

ریش گاو از غایت ... خری انجام کار

جای ترحلوا به گور مرده خود رید و رفت

حسب جاهش میخ صد پهلو به... در سپوخت

کله ی ریقو به انگشت ندم خارید و رفت

تخمی از پشت زنا چون گوز خر نالید و مرد

سنگی از کوه ریا سوی سقر غلتید و رفت

گوز وش از روده راحت به رنج افتاد و بیم

سنده سان از ... هستی به خود پیچید و رفت

حبه بدنامی از انبار کفران گشت و مرد

حنظل ناکامی از زقوم دوزخ چید و رفت

در جحیمش جاودانی فرش غم گسترده شد

تا بساط شادمانی از جهان بر چید و رفت

بر زمین زد چون دم رحلت صفائی برنگاشت

که به ... ما امام ناصبان گوزید و رفت