گنجور

 
صائب تبریزی

دوش آن نامهربان احوال ما پرسید و رفت

صد سخن سر کرد، اما یک سخن نشنید و رفت

هر که آمد در غم آباد جهان، چون گردباد

روزگاری خاک خورد، آخر به خود پیچید و رفت

وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود

سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت

ای کم از زن! فکر مرکب در طریق کعبه چیست

این بیابان را به پهلو رابعه غلطید و رفت

گریه می آید به منصورم که در دار فنا

گفت چندین حرف حق، یک حرف حق نشنید و رفت

(سیر معراج فنا را قوتی در کار نیست

چون شرر می باید اندک همتی ورزید و رفت)

صائب آمد در حریمت با دل امیدوار

شد به صد دل از امید خویشتن نومید و رفت